زياد نيست . از مهر ماه 90 تا حالا . اون روزا يه نمايش براي جشن واره ي تئاتر استان تهران آماده مي كرديم كه بر حسب اتفاق جلال تهراني شد استاد راهنماي كارمون . آخه گروه ما آخرين گروه بود و همه ي گروه ها استاد راهنماشون وانتخاب كرده بودن و فقط يه استاد راهنماي ديگه مونده بود : جلال تهراني . از همون روزا شيفته اش شدم . شيفته نه ، مجنون . اسير آرامشش شدم . سكوتش . عمق نگاه نافذش . اون روزا برام مهم نبود چي ميگه و اساسا حرف حسابش چيه . فقط برام مهم اين بود كه باشه كنارمون . هر چي بگه قبول . اصلا كار مال خودشه . من كيم ؟ هر چي هست جلال تهرانيه و بس ...

همه ي مصاحبه هاش و مي خوندم . همه ي مطالبي كه تو اينترنت راجع بهش بود سرچ مي كردم . هر روزنامه اي ، نشريه اي كه چيزي ازش مي نوشت سريع مي خريدم و بار ها و بار ها مي خوندم . جلال شده بود خواب و خوراكم .