ناشناس

وقتی طعم تلخ سیگار رو پشت لذت دود غلیذی که از حلقش بیرون می اومد فراموش می کرد به این فکر افتاد که دیگه وقتشه .
وقتش بود ؟ شاید . . .
سالها بود که منتظر این لحظه بود . بارها و بارها این لحظه رو مرور کرده بود . با خـودش . با تـرس . در سکوت و تنهایی . با نفرت و با شوق شهوانی وحشی ای که از غریزه لذات حیوانی اش ناشی می شد . مثل گربه ای شده بود که یه تیکه گوشت لذیذ جلوش گذاشته بودند و اون از مالکیت اون گوشت مطمئن و راضی ، برای خوردنش عجله ای نداشت . دوست داشت تک تک ثانیه هایی که می گذرند رو لمس کنه . دوست داشت با سهمش بازی کنه . تنها سهمش از این دنیا . لفتش می داد . دست دست می کرد . انـقــدر که انگار دیگه نمی خواست کاری بکنه . انگار پشیمون شده بود . فقط می خواست طـعـمه رو بترسونه . آزارش بده . و کیـف می کرد . لذت می برد از اینکه حالا قدرت مطلق بود . قدرت بی رقیب . نفرت و غرور تمام وجودش رو فرا گرفته بود . تصمیم گرفت زود تر تمومش کنه . . . اما افکارش اجازه نمی داد . یاد بدبختی هاش افتاد . یاد دوستاش که مدتها بود اونها رو ندیده بود . یاد چیزایی که دوست داشت و از اونها محروم مونده بود .
به اختیار ؟!. . . نه . . . نه . . . نه . . .