شهر ، منهای تو

پدرم باغ دلش باغ گل گندم بود
دستها بال و پرش ، بال و پر مردم بود

عابر مشرقی کوچه ذهنم می شد
تا قدم می زد و در غربت دریا گم بود

هر شب از فرصت باران به سحر سر می زد
کعبه ی بال و پر من ، غزل هفتم بود

فصلی از غربت انسان که نگاهش تر شد
فصلی از عشق که در زمزمه ی گندم بود

پدرم از نفس چلچله ها دم می زد
آبی روشن من ، لحن خدا در خم بود

یازدهمین سال است که زمستان را بدون تو سپری می کنیم ...
یادت همیشه سبز